جوجوی منجوجوی من، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

فاطمه جوجه حنایی مامان رهرا

ی عالمه حرف با دخترم از از شب قبل بدنیا اومدنش گرفته تاااااامروز ک قربونش برم اومده خونه خودش:-×

1393/1/27 15:04
257 بازدید
اشتراک گذاری

سلااااااااااااااااااااام همه کسه مامان زهراالهی قربون خوشگلیات بشم قربون قد و بالات برم ک انقد خوشگل وئ ماهییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی مامانی دلش ضعف میره برات انقد خواستنی هسی بابایی هم ک دیگه هیچی مث پروانه دور سرت میچرخه و قربوون صدقت میره

خوب بزا از اول برات بگم ک چ ب سر من اومد تا اومدی قربون شکل ماه ت برم  خانوم خوشگلم اول اینکه بخاطر بخاطر بدنیا اومدنت تورو ز شهادت خانم فاطمه ی زهرا اسمت شد فاطمه دور سرت بگرررررررردم و

همونجور ک برات نوشتم ٢٤ اسفند موعد بدنیا اومدنت بود وای نمیدونی مامانی چ استرسی داشتم ی جورایی باید بگم ک دیگه داشتم میمیردم از ترس از دوروز قبل ٢٤ولی انقد کار داشتم تو خونه و بیرون برا تکمیل کارام نتونسم بیام بت سر بزنم عزیز کردم روز جمعه قرار بود بریم با بابا مهدئی تشکیل پرونده بدیم برا فرداش شنبه ک برم بستری شم از قبلش ک حالم بد بود از ترس ولی از اونموقع دیگه استرسم دو برابر شد ساعت ٥ پرونده تشکیل شد و بعدش رفتیم با بابا ی غدایی خوردیم چون نهار نخورده بودیم مامان  بعدشم اومدیم خونه عمه مرضیه اینا اومدن اینجا قول خودش برا وداع شب اخر اخر شب ک رفتن بابابایی ی حمام رفتیم وسایلمون ک جم کرده بودیم و گداشتیم تو ماشین و رفتیم خونه مامان فضه ک صبح باهم بریم بیمارستان اخه گفته بودن ٧ اونجا باشیم بیمارستان ولیعصرم نزدیک خونه مامانی دیگه رفتی م اونجا یکم ساکتو اماده کردیم و همه خوابیدم من ک خوابم نمیبرد هم درد هم استرس داشتم عزیز کردم  خلاصهصب شد من از ساعت ٦ اماده شده بودم  از شب باید ناشتا میبودم انقدم گشنه بود دیگه حسابی داشتم میلرزیدم  خلاصه راهافتادیم رفتیم بیمارستان وقتی گفتن برو بالا برا بستری حسابی عرق ریزه گرفتم داشتم میمیردم گفتن برو صدا قلب بچه بشنو قربونت برم صدا قلبت شد برام ارامش یکم اروم شدم کارام ک تموم شد رفتم براپوشیدن لباس اتاق عمل انقد حالم بد بود وقتی انژکت وکب دست م زدن حالم بد شد سرم گیج رفت فشارم افتاد یکم خوابیدم تا اتاقم مشخص شد و تختم رفتم تو اتاق خودم تا ساعت ١٠ منتظر دکتر بودم  ساعت ١٠ اومد قبل من یکی دیگه رو عمل کرد ١٠ و نیم منو صدا کردن برم اتاق عمل پاهام جون راه رفتن نداشتتت رفتم تو یکم نشستم تا اتاق عمل خالی شه داشتم از ترس میلرزیدم  وقتی گفت بیا تو برو روتخت بخواب وقتی خوابیدم  گفتن بیهوش نمیشه باید از کمر سر بشی ترسم دوبرابر شد اخه قرار بود بیهوش شم  انقد اصزار کردم  و وقتی دیدن خیلی ترسیدم بیهوشم کردم واقعانم ترسیده بودما  دستام همینجور میخورد ب تخت و میمومد بالا وقتی امپول بیهوشی از سه سیسی رفت رو دو سی سی دیگه از هوش رفتم هیچی یادم نمیاد تا وقتی ک تو ریکاوری  بهوش اومدم خیلییییی درد داشتمم خیلی خیلی چون سر نشده بودم ک جای بخیهم افتضاح درد داشت  بهوش ک اومدم اوردنم تو بخش دیگه باز مسکن ک بم زدن چیزی یادم نمیاد ولی خاله اینا میگن با همشون حرف زدن از اتاق عمل تعریف کردم بابایی زنگ زده باش حرف زدم با مامان فضه و مامان شوکت حرف زدم ولی خودم اصلا یادم نیس حتی پرسیدم چرا بچه مو نیاوردن نکنه چیزیش باشه ولی یادم نیس مامانی بعدش ک به.وش اومدم درستحسابی تو بغل بودی داشتی شیر میخوردی رو سینه مافتاده بوداخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ نمیدونی چ حالی شدم تو دلم خالی شد دور سرت بگردم  خیلی ماه بودی و قشنگترین لحطه ی زندگیم بود ک تو داشتی شیر میخوردی عزیزم دیگه همه دردام یادم رفت و حالم خیلی بهتر شد عمه هات خاله هات مامانی ات همه دورت جم شده بودن ساعت ١٠:٥٠دیقه تو بدیا اومدی دوازده و نیم اومدی تو بغلم عزیز کزدم همه ک دیدنت رفتن ک بار وقت ملاقات بیان  البته عمع مرضیه عکستو برا بابییت برده بود و دلشو برده بودهمه رفته بودن خونه مامان فضه نهار خوردت فقط خاله اکرم موند پیشمون تا ساعت ٢ و نیم وقت ملاقات شد  همه اومده بودن اول از همه بابا مهدی با ی دست گل خوشگل و شیرینی و ی عروسک ک تو ک.له ش کادو برا منو تو گداشته بود الهی قربونش بشششششششششنم دوق از تو چشاش داشت میزد بیرون اومد پیشونی منو بوس کرد تورو ک دیدی ک داشت گریه میگرفت دیگه  عمع مرضیع اومد با دسته گل دایی ها خاله ها مامانی ها همههههههه بودن خاله معصوم کل اتاق و خاله و عمه وو دایی ها تو گرفته بودن همه هم قربون صدقت میرفتن بابا شعبونم اومد از سرکار منو ک بوسید گریه کرد تورو ک بغلش دادن گریه کرد قربونش یررم  همه خوشحال  خوشحال ن از بودنت فدا مدا یی مامان ملاقات تموم شد و من باز دردام شرو شد ی مسکن و چرک خشک کن بم زدن و خوابیدم و هم خیلی خانوم بودی اصلا اذی نکردی بر عکس بقیه بچه های تو زایشگاه خوردنی و اروم ماههههههههههه ب مام معنا شبم ک شد مامانی فضه اومد و خاله رفت ساعت ده اجازه دادن ی چیزی بخورم و پاشم راه برم خیلی سخ بود ولی برای اینکه مرخص شم برم پیش بابا مهدی سعی خودمو کردم و پا شدم  ا صب چند بار راه رفتم و دیگه راح ب شیر بت میدادم و خدارو شکر برعکس مادرای دیگه شیر هم داشم فداتشم تا صب بیار بودم چون درد داشتم  ولی با تو همه دردام شده بود هیچ هیچ تا ظهر شد و دکتر اومد دیدم و گف ا بعد از ظهر باید بمونم ولی بابا مهدی رو مجبور کردم بیاد رضایت بده ک من زودتر بیام خونه وقتی اومدم خونه بازم بابا مهدی زحمت زیاد کشیده بود از قبیل گوسفند و وسایلی ک اماده کرده بود برامون و همه خانواده بابا اومده بودن اونحا خوردنت تا من رفم حمام اومدم بعد از ظهرم شرو کردی ب گریه منم ک ترسو گفتم خاله و بابا ببرنت دکتر ک گفته بود یکم زردی داری گریه م برا گشنگیه ک با دوتا قرص شیر افزا مشکل حل شد عزیزکرده تا ددوازده روز خونه مامانی بودیم خیلی ام مامانی و خاله ها زحمت برامون کشیدن .چون مهمون زیاد داشتینم و عید همه چی باهم بود و بالاخره بعد دعوا سر ما بین خونواده ها ک کجا باشیم اومدیم خونه مامانی شوکتو عمه ها  کلی دوق کردن برات  ا چند روز ک همش بالا بودیم نزاشتن بیایمک پایین بعدشم هرروز صب ماماتی شوکت میاد پایین میبینمتت همه عمه ها عمو باباجون مامانی سرتدعوا میکنن چون تو همش خوابی تا بیدار میشی کلی دوق میکنن و سر بغل کردنت دعوا میشه تو خیلی خیلی ارومی مامان شیر خوردنتم ساعت دارعه سر٢ ساعت فقط پا میشی شیر میخوری میخابی...قربونت برمممممممممم ک الانم خوابی مامانی

فداتشم ببخشید دیر شد و خیلی خلاصه قول میدم از حالا ب بعد حساربی و موب مو و زود ب زود برات بنویسم قربونت بشششششم من

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)