جوجوی منجوجوی من، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

فاطمه جوجه حنایی مامان رهرا

مژده امد خبری در راه است....(روزی ک فهمیدم باردارم )

1392/10/18 14:47
110 بازدید
اشتراک گذاری

چون ب ما گفته بودن ک طول میکشه تا بار دار شم اصلا توقع نداشتم انقد زود حست کنم دورت بگردم تقریبا روز 12 ام ماه رمضون بود ک حس کردم ک باردارم ولی برو خودم نیاوردمتا دو روز بعد حالت تهوع داشتم و حالم بد میشد تو اتلیه و روزه اذیتم میکرد ک خاله ها ت گیر دادن ک حامله ای منم شب ب بابا مهدیت گفتم بی بی چک گرفت و بعد از اینکه از بالا اومدیم پایین هنوز نرسیده بابا بازش کرذه بود از خوشحالی و منو انداخت تو دسشوییوقتی دیدم دو تا خطش قرمز شد اونم چ قرمزی هاج و واج موندم چکار کنم  دقیقا شبیه اینوقتی ب بابایی گفتم زدم زیر گریه و بابات برعکس من اساسی خوشحالی کرد و منو مسخره کرد  واقعا شکه شده بودم صدبار بروشور و خوندم ولی همش ی نتیجه میداد من بار دار بودم  من خیلی کوچولو بودم برا بار دار شدن خیلی از حرصم ی فس سفت ب بابا جونیت زدما ولی  بعد اینکه بابایی بام حرف زد یهو شرو کردم ب خندیدن اونم چ خنده ای گریه و خنده قاطی اینجوری بودمبعدشم ی دست با بابایی قرش دادیم  و قرار شد برم فرداش ازمایش بابا خوابید من رفتم تو کلوپ اول ب عمه مرضیه گفتم اونم خیلی خوشحال شد و صبحش رفتم اتلیه خاله اینا زوری فرستادنم   از مایش و جوابشو گف شنبه میدن چون اخر وقت پنشنبه رفتم ولی تا قبل اینکه ج از مایش بیاد همه فهمیدن عمه مرضیه ب بابا و مامان شوکت گفت و مژده گونی گرفت و خاله هام ب دایی و مامانی فضه گفتن شبشم دایی محسن و نگار جون شیرینی خریدن و اومدن خونمون و خونه هم بالا بودیم برا خودمون جشن گرفته بودیم اخه تو میشدی اولین نوه شونپریسا دنیای شکلک ها http://www.sheklakveblag.blogfa.com/ شنبه ج از مایشو خاله اعظم گرف بعلههههههههههه شما تشریف اورده بودی نفس مامان زهرا دیگه روزه نگرفتم و همه خوشحال بودن   و دوشب بعدم دایی محمد ب افتخار تو همه رو برد بیرون و شام دادا نفس مامان ....ولی وقتی دیکه مطمین شدم هستی واقعا مراقبت بودم  اخه دوست دارم ی دونه ی مامان....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان محیا
18 دی 92 15:07
خیلی خیلی مبارکه عزیزم.بهترین حس دنیاست
مامان زهرا و بابا مهدی
پاسخ
سلام عزیزم خیلی خیلی قشنگه الهی ک هیچ کس در حسرت احساس این حس نمون