حس نیاز...
سلام فرشته کوچولوی خوجل موجل من
مامان اینجارو تازه برات درست کرده و دلش میخواد تمام لحظه های مادرانشو اینجا بنویسه تا وقتی یاد گرفتی ک بخونی بیای ببینی و ازش لذت ببری نفس مامان
جونم برات بگه مادری روز تقریبا میشه گفت بهاری (1387/12/19)من و بابا جونیت پای ی سفره عقد خوجل موجل نشستیم و با یکی یه "بله"جانانه ب هم گفتن ازدواج شدیم
بعدشم تو ی شب زمستونی و بارونی سال 89 (1389/11/21)عروسی گرفتیم و رفتیم خونه خودمون
همه چیز خوب پیش میرفت و ما هم شاد شاد گاهی اینجوری خوشحالگاهی اینجوری گاهی هم اینجوری داغونبعد ی دعوای جانانه تا اینکه اخرای سال 91 ی حس نیازی اومد سراغمون ک ی دفه بگیم جای ی نی نی خوشگل و ناز تو زندگیمون خالیهخلاصه با کمی تردید اقدام کردیم بابا همش کتاب میخرید و میخوند دیگه میشهازش در باره کتاب ریحانه بهشتی امتحان گرف از بس خوندهگاهی هم من تو نت میگشتم و میخوندم در باره بارداری و زایمانتا عید مشغول بودیم ک دیگه خونمون و جاب جا کردیم و اومدیدم پایین خونه بابا شعبون اینا همچنان شبا تا همیشه در موردش حرف میزدیم ی وقتایی میرفتیم لباسم برات میخریدیم و همیشه سر نماز برا سه تامون دعا میکردم "خدای خوبم همیشه حواست ب من و مهدی و نی نی ای ک هنوز نیومده باشه ..."تا یروز تابستونی (29/03/1392)خدا تورو بمون هدیه داد عشقم