دلهره مامان...
قند عسل مامان سلام ، خوبی ؟ مامانی دیروز خیلی منو ترسوندی ! تکونات خیلی کم شده بود ، هرچی نازتو میکشیدم ، بابایی باهات حرف میزد ، مایعات خوردم ، شیرینی خوردم تاثیری نداشت . هر چی بابایی می گفت دخترم بزرگ شده ، جاش کم شده راضی نمیشدم . دیشب کلی گریه کردم ، ولی یواشکی دیشب اصلا نتونستم بخوابم تا صبح کابوس میدیدم و توی خواب گریه میکردم . بابایی بیدارم میکرد صبح همه بدنم درد گرفته بود اومدم پای کامپیوتر برات قرآن گذاشتم تا گوش بدی ، یه لحظه تکون خوردی ، انگار دنیا رو بهم دادن خیلی خوشحال شدم مامانی میدونم وقتی ب بابایی هم بگم وقتی ازسرکار بیاد میگه دختر باباس دیگه قربونش برم ناز داره... نبات مامان از صبح...
نویسنده :
مامان زهرا و بابا مهدی
13:02